آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

قند عسل های مامان

اردوی هفته معلم با همکارای مامان

امسال خانم فغانی مراسم هفته معلم رو توی اردوگاه هویزه برگزار کردند وآقاجون اومدن دنبالمون و  من و شما با هم توی این مراسم شرکت کردیم. اول ناهار رو با همکارا توی رستوران خوردیم . ناهار جوجه و کباب بود که شما یه تکه از مرغ رو گرفتی و می خوردی و همکارام از اینکه خودت غذا می خوری تعجب کرده بودند و میگفتن ما هنوز بچه ها مون سر سفره اینطوری نمی شینن. بعدش ماستت رو خوردی و با نی نی همکارام بازی کردی. خانم فغانی هم که نی نی خیلی دوست دارن با شما بازی میکردن . من ازت خواستم برای خانم فغانی بگی ترشه که خجالت کشیدی، بعد چند دقیقه دستم رو گرفتی و به خانم فغانی اشاره کردی و ترش کردی ( یعنی به خانم فغانی بگو ترش کردم )و با خانوم فغانی کلی خندیدیم. بع...
24 ارديبهشت 1394

ماجراهای دنبال خونه گشتن و خرس اسباب بازی

چند وقتیه با آقاجون و مامان بابا و عمو رضا می ریم دنبال خونه و توی این گشتن ها شما معمولا خونه آقاجون مامان می مونی چون توی ماشین خسته میشی و دوست داری که راهت ببریم و هوا هم یکم سرده میترسم سرما بخوری. البته چند تا خونه ای که رفتیم  و شما رو بردیم شما از آسانسور خیلی خوشت میاد و دوست داری کلیداشو بزنی. با آهنگ توی آسانسور ها هم که کلا نای نای. توی یک خونه یه خرس اسبا بازی پیدا کردی و منم برای اینکه حوصله ات سر نره شروع کردم به شوت کردنش و اینجوری مثلا توپ بازی. سری بعد با آقاجون رفتیم تا آقاجون هم اون خونه رو ببینن که به محض ورود دیدم روی زمین دنبال پیزی میگردی و تا خرسه رو پیدا نکردی دست برنداشتی. نمیدونم از کجا یادت بود که توی این خو...
24 ارديبهشت 1394

روز پدر و روز معلم

روز پدر رو از طرف خودم و محمد صدرا بهت تبریک میگم بابا جون مهربون ، دوست داریم هزار هزار هزار تا ...      روز پدر و روز معلم رو به هر دو تا آقاجونا و مامانی ها تبریک میگم.   روز قبل تولد امام علی(ع) با هم رفتیم و برای باباجون و آقاجونا کادو خریدیم که شما کل مغازه رو بهم ریختی و با فروشنده شروع کردی به بازی کردن. خانوم فروشنده هم خیلی مهربون بود کلی با شما بازی کرد تا من انتخابام رو انجام بدم. شب من و شما و باباجون با خانواده مامان رفتیم خونه بابا بزرگ و عید رو به همه مخصوصا بابابزرگ تبریک گفتیم .   روز عید هم اول رفتیم خونه آقاجون بابا و بعدش خونه آقاجون مامان و شما کادوی آ...
24 ارديبهشت 1394

محمدصدرا در آتلیه

خیلی وقته که میخوایم شما رو ببریم آتلیه و ازت عکس بگیریم اما پیش نمیومد تا اینکه دیگه جدی تصمیم گرفتم و هماهنگ کردم با آتلیه روناک که میدونستم کارشون عالیه و برای کودک تخصصی کار میکنن و روز 28 فروردین رفتیم و با کلی دردسر از شما عکس گرفتیم. اولش که وارد شدیم و کلی نینی اونجا بود شما خوشحال بودی و با نی نی ها و عکس های روی دیوار بازی میکردی اما تا وارد مرحله عکس گرفتن شدیم کلا ازین رو به اون رو شدی و دوست نداشتی از بغل مامان بری پایین . بالاخره با کلی شکلک که من و باباجون در آوردیم و کلی اسباب بازی نشونت دادیم عکس ها رو گرفتیم. عکاسش هم واقعا حرفه ای بود و عکس های تمیزی از شما گرفته بود ولی موقع انتخاب عکسا دیگه طاقت نیاوردی و همش بیتابی میکر...
24 ارديبهشت 1394

خراب کاری های فسقلی مامان...

انداختن ظروف روی خودش: قند عسل مامان دوست داره بیاد توی آشپزخونه و شیطونی... یه روز داشتم غذا درست میکردم و شما هم اومدی توی آشپزخونه و مثل همیشه بازی میکردی که یه دفعه ظرفای بلور رو محکم کشیدی و افتادن همشون. خیلی ترسیدی ولی خدا رو شکر اتفاقی برات نیفتاد.  ریختن وسایلی که مامان جمع کرده: پسرم نمیدونم این چه کاریه یاد گرفتی با من میای و وسایلی رو که من جمع میکنم دوباره میریزی. اصلا به کارام نمیرسم و همش دارم دنبال جنابعالی می دوم. بهم ریختن لباس های تا شده:  در حرکتی جدید فسقل مامان میاد سر کمد و لباسایی که با زحمت تا کردم دونه دونه برمیداره و میندازه پشت سرش و بعدم یه لبخند ژوکوند تحویل مامان میده تا دعوا نشه!!! قربون گ...
24 ارديبهشت 1394

روز مادر

دروازه های آسمان، گشوده می شود و بارانی شگفت، زمین را فرا می گیرد مکه، لبریز عطر یاس، با چشمانی گشاده تر از هر روز، بیستمین روز جمادی الثانی را دیدار می کند . دروازه های آسمان گشوده می شود و فرشتگانی بی شمار، هلهله کنان فرود می آیند ..... میلادش تولد بهاراست ؛ تولد آب است و تولد هر چه پاکی و زلالی . میلادش از هر سو رحمت است . و فاطمه آمد...تا زیبایی ، زیبا شود ... محبت ، عاطفه آغاز شود...و فاطمه آمد تا ...   علی ، حیدرشود، کرارشود... وفاطمه آمد تا ... میلاد نور مبارک باد  وقتی چشم به جهان گشودم. قلب کوچکم مهربانی لبخند و نگاهت را که پر از صداقت و بی ریایی بود احساس کرد. دیدم زمانی را...
24 ارديبهشت 1394

جارو برقی هووی محمدصدرا

پسر نازم یه عادت کردی که مثل جاروبرقی میگردی و چیز میزهای روی زمین رو می بری توی دهنت. جدیدا هم موقع جارو کردن مامان به جارو برقی خیلی  بد نگاه میکنی ولی مثل بچه های دیگه خدا رو شکر از جاروبرقی نمی ترسی. فکر کنم که ناراحتی از اینکه خونه رو تمیز میکنه و برات آشغالی روی زمین نمیزاره...     ...
23 ارديبهشت 1394

غذا خوردن محمدصدرا

از عید امسال قند عسل مامان خودت غذا میخوری و دوست داری قاشق دست خودت باشه. برنامه اینجوریه که عادتت دادم سر سفره و روی پارچه مخصوص غذای خودت بشینی و غذا رو همونجا میخوری و بعد که دیگه سیر شدی میری بازی. اینجوری هم خودت بیشتر دوست داری و هم غذاتو بهتر میخوری. ما هم راحت تر شدیم و این بازی با قاشق و غذات برات جذاب تره. اینم عکس ناز کردنای نازدونه مامان موقع غذا خوردن...                           ...
23 ارديبهشت 1394

محمدصدرای فوق دردری و سه شنبه های تعطیلی

نی نی مامان خیلی ددری شدی و همش در خونه رو نشون میدی و میگی دردر و اگه نبریمت کلی شیطونی و بهانه گیری میکنی. اما خونه آقاجون رو خیلی دوست داری و همش دوست داری پایین باشی. بعضی روزا که از مدرسه میام اینقدر ددر میکنی که باهم میریم پارک سرکوچه.                   البته اینجا دوست داری بغل من باشی و برای همین گریه می کنی... دیگه از ددرها خونه آقاجونه و کلی جاهای دیگه. حرم میریم و یه روز هم با آقاجون و مامانی و دایی امیر و خاله رفتیم حرم که قبلش من و شما و باباجون رفتیم آبمیوه وشیر نارگیل خوردیم که باباجون شیر نارگیل رو روی چادر مامان ریخت و من اونجا چادرم رو ش...
23 ارديبهشت 1394

علاقه به شیرینی و پیدا کردن شکلات های خاص

نازدونه مامان خیلی شیرین شده ازبس که شیرینی و آب نبات میل می فرمایند و هرجا قند و آبنب ات ببینند کلی گریه و قهر و داد و بیداد تا وقتی که میل بفرمایند. درمورد آبنبات که روزی یکی دو تا رو شاخشه!!! شش ماهت بود، یه روز بابا اومد که ببین محمد صدرا چی میخوره... نگاه کردم میبینم یه آبنبات گنده توی دهنته. پرسیدم از کجا آورده که بابا گفت داشتم توی بغلم راهش میبردم یدفعه نفهمیدم از کجا برداشته فقط بی سر و صدا داشت کنار کامپیوتر بازی میکرد که تعجب کردم و احساسا کردم چیزی توی دهنشه...    یه خاطره باحال هم درباره شکلات خوردن شما دارم. نینی فسقل مامان یه روز داشتی با چند تا شکلات بازی میکردی که دیدم از بس مکیدی این شکلات رو به کاکائوش رسید...
23 ارديبهشت 1394